سخن نخست ...

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه !

 

       تا کی به تمنای وصال تو یگانه        اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید شب حجران تو یا نِه؟       ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه ی عابد و زاهد    دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رُهبانم و در صومعه عابد   گه معتکف دِیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

آن دم که عزیزان بروندی پی هر کار   زاهد به سوی مسجدو من جانب خمّار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار    من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه

هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی،تو!  هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی، تو!

در میکده و دیر که جانانه تویی، تو !     مقصود من از کعبه و بتخانه تویی، تو!

مقصود تویی ، کعبه و بتخانه ، بهانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید            دیوانه؛ برون از همه ، آیین تو جوید

تا غنچه ی بشکفته ی این باغ که بوید؟  هر کس به زبانی صفت و حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره "بهایی" که دلش زار غم توست  هرچند که عاصی است، ز خیل و قدم توست

امّید وی از عاطفت دم به دم توست        تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به ازین ، نیست بهانه!

                                                                                 (شیخ بهائی)

سلام به همه ی دوستان مهربانی که مطالب رو با دقت مطالعه میکنن و با نظرات خودشون، به بهتر شدن مطالب و کیفیت این تارنگار کمک میکنن.

از همگی شما متشکرم

پروین اعتصامی ...

دوستان عزیزی که علاقمند به شعرهای " پروین اعتصامی" بودن  این مطلب رو از دست ندن !

شاهدی گفت به شمعی، کامشب      در و دیوار،مزّین کردم

دیشب از شوق، نخفتم یک دم        دوختم جامه و برتن کردم

دو سه گوهر، ز گلوبندم ریخت      بستم و باز به گردن کردم

کس ندانست چه سحر آمیزی        به پرند از نخ و سوزن کردم

صفحه کارگه از سوسن و گل       بخوشی، چون صف گلشن کردم

 

برای مشاهده ی ادامه ی مطلب بر روی گزینه ی مربوطه کلیک کنید ...

 

ادامه نوشته

چند دقیقه با رها ...

* ما همه در این دنیا ، غریب هستیم !  *

 

یه جایی خوندم، تاریخ تکرار میشه.

تا به امروز زیاد بهش توجه نداشتم، اما حالا دیگه یقین پیدا کردم که برخی اتفاقها، عینا سالها بعد اتفاق میفتن.

دو سال پیش هم اتفاقی مشابه امروز رخ داد.

گاهی وقتا شک میکنم هر روزی که میگذره، روز نو و جدیدی باشه.

 

برای مشاهده ی ادامه ی مطلب بر روی گزینه ی مربوطه کلیک کنید ...

ادامه نوشته

نثرهایی از خواجه عبدالله انصاری!

 

* دل در خلق مبند که خسته شوی، دل در حق بند که رسته شوی. اگر جان ما در سر این کار رود  شاید که این کار، مارا جان افزاید.

* به کودکی پستی، به جوانی مستی، به پیری سستی. پس ای عزیز، خدا را کِی پرستی؟

 * هر که را رنج بیش، گنج بیش.

* بیدار باش که کاروان بر سر راه است ، اگر تو بازپس مانی ، مرا چه گناه است؟

* صحبت با اهل تاب جان است ، صحبت با نا اهل ناب جان است.

 با مردم نا اهل مبادم صحبت   کز مرگ بتر، صحبت نااهل بود

* یکی چهل سال آموخت، چراغی نیفروخت، دیگری سخنی گفت و دلِ خلق بسوخت.

* اگر درآیی در باز است و اگر نیایی حق بی نیاز است.

* خدا را نه به عرش حاجت است، نه کرسی. قصه تمام است، دیگر چه پرسی؟

* اگر کار به گفتار است، بر سر همه تاجم. واگر به کردار است، به پشّه و مور محتاجم.

* اگر داری بگوی و اگر نداری دروغ مگوی. اگر داری مفروش و اگر نداری مخُروش.

* اگر بر آب روی ، خسی باشی و اگر در هوا پَری ، مگسی باشی. دل به دست آر تا کسی باشی.

* حقیقت دریاست. شریعت کشتی. از دریا،بی کشتی، به چه پشتی گذشتی؟

حرف آخر ...

 

آنقدر از تو با شمشیری به دست شنیده بودم،که میترسیدم بیایی ...

چه میدانستم بلاگردانِ مایی؟

آقا ! میخواهم هر شب جمعه ، دعا کنی برای این سرزمین و مردمان چشم به راهش.

برای رفتگانمان، و برای منتظرانی که کمی آن سو تر دعای " فرج " میخوانند ...

روز جمعه میاد.

همه میدونیم این روز متعلق به کسی هستش، که چه ما بخوایم و چه نخوایم ، میادش.

فکر نمیکنم اون روزا خیلی دیر باشه ...

پس قلب امام عزیزمون رو با صلواتی شاد کنیم ...

 

دلم گرفته. این قسمت پایانی رو بخونید لطفا :

این قافله ی عمر، عجب می گذرد             دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساغی غم فردای حریفان چه خوری          پیش آر پیاله را ، که شب میگذرد

رزوها پشت سر هم ، خیلی خیلی زود  و بدون درنگ سپری میشن .

کاش قدر لحظه های زندگیمون، قدر خانوادمون، قدر موقعیتمون، قدر دوستان خوبمون و قدر خدای بسیار مهربونمون رو بدونیم.

و ...

اگر خدا بخواهد ...