پروین اعتصامی ...
شاهدی گفت به شمعی، کامشب در و دیوار،مزّین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یک دم دوختم جامه و برتن کردم
دو سه گوهر، ز گلوبندم ریخت بستم و باز به گردن کردم
کس ندانست چه سحر آمیزی به پرند از نخ و سوزن کردم
صفحه کارگه از سوسن و گل بخوشی، چون صف گلشن کردم
تو به گرد هنر من نرسی زانکه من بذلِ سر و تن کردم
شمع خندبد، که بس تیره شدم تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گوهر های تو بس گهر اشک به دامن کردم
گریه ها کردم و چون ابر بهار خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک سوختم، بزم تو روشن کردم
گرچه یک روزن امید نماند جلوه ها بر در و روزن کردم
تا تو آسوده رَوی در ره خویش خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد حاصل شوق تو خرمن کردم
کارهایی که شمردی برمن تو نکردی، همه را من کردم!
گاهی اوقات اینقدر به خودمون مغرور میشیم که فراموش میکنیم، دیگران در رسیدن ما به هدفمون چه نقش پررنگی داشتن.
و همه چیز رو به اسم خودمون ثبت می کنیم. مثل همین شخصی که از شمع استفاده کرد تا روشنایی به اتاقش بده و بتونه کارهاشو انجام بده ولی بعد از تموم شدن کارش ذوق و هنرش رو به رخ اون میکشه.
یادمون نره، چه کسانی بهمون کمک کردن، تا به جایی که باید میرسیدیم، برسیم.
یادمون نره، افرادی رو که از موقعیت خودشون گذشتن ، تا ما به اهدافمون برسیم.
یامون نره اشکهای کسانی که بهمون کمک میکنن.
یادمون نره ذره ذره آب شدن، اطرافیان رو ...
یادمون نره ...
یادمون باشه ...
الهی سینه ای ده آتش افروز