چند دقیقه با " رها " (تولد یک سالگی وبلاگ)

انگار همین دیروز بود که اولین پست رو توی این وبلاگ دادم.

نه. اصلا انگار همین دیروز بود که تازه داشتم اسم انتخاب میکردم واسه آدرس وبلاگم. عنوان واسش انتخاب میکردم...

چقدر زود میگذره. به همین سرعت یک سال گذشت. به همین سرعت 365 روز از 7 شهریور سال 1391گذشت و شد 7 شهریور 1392.

زمانی که این وبلاگ رو ایجاد کردم گفتم میشه یه جایی واسه زدن حرف دل. حرف دل بزنم، حرف دل بشنوم.

اتفاقا اونهایی که با این وبلاگ آشنایی دارن میدونن که حرف دلمو توی مطلب چند دقیقه با " رها " میزدم.

موافق داشت، مخالفم داشت. قبلا بیشتر مینوشتم. فرصت بیشتری در اختیارم بود، اما چون ما همیشه محصلیم، قال و قیل علم نمیذاره اکثر مواقع به قول دوستان آپ باشیم و به قول خودم به روز!

اما...

برای مشاهده ی ادامه ی مطلب بر روی گزینه ی مربوطه کلیک کنید...

ادامه نوشته

دنگ... دنگ ...

 

دنگ... دنگ...
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
‏می‌زند پی‌ در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذراست
‏می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه‌ام پر شده از لذت
‏یا به زنگار غمی آلوده است
‏لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می‌گریم
‏گریه‌ام بی‌ثمر است
‏و اگر می‌خندم
‏خنده‌ام بیهوده است.

دنگ... دنگ...
لحظه‌ها می‌گذرد
‏آنچه بگذشت نمی‌آید باز
قصه‌ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

برای مشاهده ی ادامه ی مطلب بر روی گزینه ی مربوطه کلیک کنید...

ادامه نوشته

گذر عمر...

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟!

پوچ و بس تند، چونان باد دمان...

همه تقصیر من است، خود میدانم.

که نکردم فکری،

و تأمل ننمودم روزی،

ساعتی،

یا آنی،

که چه سان میگذرد، عمرِ گران...

سخن پایانی

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه ی خود، جامه ی اندوه مپوشان هرگز...

 

(سهراب سپهری)

 

 

« اللّهم صلِّ عَلی محمّدٍ و آل محمّد »

« و عجّل فرجهم »