داستانی از ...

 

سلام به همتون. ممنون که قدم رنجه فرمودین به وبلاگ ما سر زدین. قدم رو تخم چشم ما گذاشتین! ببخشید اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم... آهان ، امروز واستون داستان آوردم. در واقع شعری بود از الهی نامه ی سَنایی که معنیشو درجیدم وشاید به خاطر همینه که کیفیت اثر اومده پایین . اما شما به بزرگواری خودتون ببخشید . اگر مایل هستید متن اصلی شعر درج بشه کافیه نظر بذارید واسمون. اینم داستان :

سالها پیش در دهکده ای، پیرزنی دختری داشت که بسیار زیبا بود.یک روز دختر به بیماری سختی دچار شد. پیرزن برای دخترش گریه و ناله ی بسیار میکرد. زیرا در این جهان به جز او کسی را نداشت. پیرزن هر روز قربان صدقه ی دخترش می رفت و همیشه می گفت که ای کاش من به جای تو به این بیماری دچار شده بودم و می مردم.

از قضا ...

برای مشاهده ی ادامه ی مطالب بر روی گزینه مربوطه کلیک کنید ...

ادامه نوشته

سخن پایانی ...

 

دوستان عزیزی که مطالب رو خوندن خواهشمندیم ؛ نظرات خوتون رو راجع به هر موضوع با ما در میان بگذارید و لطیفه های با مزه تون رو هم برای ما بفرستید تا همگی لذت ببریم. البته با هم بخندیم نه به قشر خاصی از جامعه. متشکریم.

در روزهای آینده با مطالبی جالب تر و به روز تر با شما همراه خواهیم بود. شما هم با ما همراه باشید ...

مطالب خود را با درودی بر صاحبان اصلی این وبلاگ خاتمه میدهیم :

                                         اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد

                                          (و عجّل فرجهم) 

ادامه نوشته