داستانی از ...
سلام به همتون. ممنون که قدم رنجه فرمودین به وبلاگ ما سر زدین. قدم رو تخم چشم ما گذاشتین! ببخشید اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم... آهان ، امروز واستون داستان آوردم. در واقع شعری بود از الهی نامه ی سَنایی که معنیشو درجیدم وشاید به خاطر همینه که کیفیت اثر اومده پایین . اما شما به بزرگواری خودتون ببخشید . اگر مایل هستید متن اصلی شعر درج بشه کافیه نظر بذارید واسمون. اینم داستان :
سالها پیش در دهکده ای، پیرزنی دختری داشت که بسیار زیبا بود.یک روز دختر به بیماری سختی دچار شد. پیرزن برای دخترش گریه و ناله ی بسیار میکرد. زیرا در این جهان به جز او کسی را نداشت. پیرزن هر روز قربان صدقه ی دخترش می رفت و همیشه می گفت که ای کاش من به جای تو به این بیماری دچار شده بودم و می مردم.
از قضا ...
برای مشاهده ی ادامه ی مطالب بر روی گزینه مربوطه کلیک کنید ...
الهی سینه ای ده آتش افروز