نثرهایی از خواجه عبدالله انصاری!

* دل در خلق مبند که خسته شوی، دل در حق بند که رسته شوی. اگر جان ما در سر این کار رود شاید که این کار، مارا جان افزاید.
* به کودکی پستی، به جوانی مستی، به پیری سستی. پس ای عزیز، خدا را کِی پرستی؟
* هر که را رنج بیش، گنج بیش.
* بیدار باش که کاروان بر سر راه است ، اگر تو بازپس مانی ، مرا چه گناه است؟
* صحبت با اهل تاب جان است ، صحبت با نا اهل ناب جان است.
با مردم نا اهل مبادم صحبت کز مرگ بتر، صحبت نااهل بود
* یکی چهل سال آموخت، چراغی نیفروخت، دیگری سخنی گفت و دلِ خلق بسوخت.
* اگر درآیی در باز است و اگر نیایی حق بی نیاز است.
* خدا را نه به عرش حاجت است، نه کرسی. قصه تمام است، دیگر چه پرسی؟
* اگر کار به گفتار است، بر سر همه تاجم. واگر به کردار است، به پشّه و مور محتاجم.
* اگر داری بگوی و اگر نداری دروغ مگوی. اگر داری مفروش و اگر نداری مخُروش.
* اگر بر آب روی ، خسی باشی و اگر در هوا پَری ، مگسی باشی. دل به دست آر تا کسی باشی.
* حقیقت دریاست. شریعت کشتی. از دریا،بی کشتی، به چه پشتی گذشتی؟
الهی سینه ای ده آتش افروز