دنگ... دنگ ...

 

دنگ... دنگ...
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
‏می‌زند پی‌ در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذراست
‏می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه‌ام پر شده از لذت
‏یا به زنگار غمی آلوده است
‏لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می‌گریم
‏گریه‌ام بی‌ثمر است
‏و اگر می‌خندم
‏خنده‌ام بیهوده است.

دنگ... دنگ...
لحظه‌ها می‌گذرد
‏آنچه بگذشت نمی‌آید باز
قصه‌ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

برای مشاهده ی ادامه ی مطلب بر روی گزینه ی مربوطه کلیک کنید...

ادامه نوشته

سخن پایانی

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه ی خود، جامه ی اندوه مپوشان هرگز...

 

(سهراب سپهری)

 

 

« اللّهم صلِّ عَلی محمّدٍ و آل محمّد »

« و عجّل فرجهم »